فرهنگ امروز / جولین بیلارد[۱]، ترجمه زهیر باقری نوعپرست: تنوع باورها و روشهای زندگی واقعیتی قابل توجه در مورد ما انسانهاست. آنچه از نظر مورمونها درست و معقول است ممکن است برای مارکسیستها یا مائوریها منزجرکننده باشد. آزتکها انسانها را به دلایلی که امروز برای ما کاملاً غیرقابل قبول است قربانی میکردند و هیچ شکی نیست که انسانهای آینده ممکن است به همین شکل از برخی اعمال ما متعجب شوند یا نسبت به آنها احساس انزجار کنند. به خاطر چنین دلایلی، برخی به این نتیجه میرسند حقیقتی عینی در مورد اخلاق وجود ندارد.
آنها میگویند اختلافنظر را به بهترین وجه میتوان اینگونه توضیح داد که چندین حقیقت نسبی اخلاقی متفاوت و غیرقابل جمع وجود دارد، که به شکلی توسط باورهای یک جامعه تعیین میشوند، و این تنها گونه حقیقت اخلاقی موجود است. بنابراین برای آزتکها «قربانی کردن انسانها به لحاظ اخلاقی مجاز است» صحیح است، هرچند برای ما غلط است. بنابراین به طور کلی، حکم اخلاقی الف به صورت نسبی صحیح است به شرط آنکه اعضای جامعه به آن باور داشته باشند. (همین ایده اصلی را میتوان به شکل دیگری پروراند. به عنوان مثال برخی نسبیگرایان ممکن است بگویند حکم اخلاقی الف به صورت نسبی صحیح است اگر استانداردهای جامعه بر آن دلالت داشته باشند، فارغ از اینکه اعضای جامعه به آن باور داشته باشند یا خیر. من این جزئیات را نادیده میگیرم چرا که در مورد نکتهای که میخواهم بگویم تفاوتی ایجاد نخواهند کرد).
در مقاله حاضر، این برهان عدم توافق اخلاقی را مورد بررسی قرار خواهم داد و آنچه را که به نظرم جدیترین مشکل نسبیگرایی اخلاقی است ارائه خواهم کرد: و آن این است که نمیتوان فهمید نسبی بودن حقیقتهای اخلاقی چه معنایی میتواند داشته باشد. و از آنجایی که ما هیچ ایدهای نداریم که آن چه معنایی میتواند داشته باشد، نسبیگرایی اخلاقی نه میتواند تبیین خوبی برای واقعیت اختلافنظرهای اخلاقی عمیق و بادوام باشد و نه میتوان با هیچ نوع دیگری از استدلال از آن حمایت کرد. بنابراین اگر عدم توافق اخلاقی، شاهدی علیه عینیت حقیقت اخلاقی باشد، تنها میتواند شاهدی بر پوچگرایی اخلاقی باشد: یعنی این ایده که هیچ حقیقت اخلاقی وجود ندارد.
تناقضآمیز بودن
برهان بر نسبیگرایی اخلاقی بر اساس تنوع اخلاقی، آنگونه که این برهان مطرح شده، متقاعدکننده نیست. اگر صرف این واقعیت که افراد یا گروهها بر سر یک ایده اختلاف دارند، دلیلی کافی برای این بود که آن ایده ارزش صدق عینی ندارد، در این صورت، هیچ حقیقت عینیای در مورد عمر جهان یا علل اوتیسم وجود نمیداشت. نسبی گرایان به این امید که بتوانند از خود در برابر این استدلال نقضی محافظت کنند، معمولاً ادعا میکنند این اختلافنظرها به شکلی با اختلافنظرهای اخلاقی متفاوتند. به عنوان مثال جسه پرینتز مدعی است که اختلافنظرهای علمی را میتوان با مشاهدات و اندازهگیریهای بهتر حلوفصل کرد، و هنگامی که دانشمندان با شواهد یا دلایل مشابه مواجه میشوند، با هم توافق میکنند ولی در مورد متفکرانی که بر روی قواعد اخلاقی متفاوت کار میکنند، مسئله از این قرار نیست.
اما حتی اگر این تمایز را تصدیق کنیم، همچنان محل تردید است که اختلافنظر اخلاقی، دلیل خوبی برای پذیرفتن نسبیگرایی اخلاقی باشد. از این گذشته، در فلسفه هم همانند اخلاق اختلافنظرهای عمیق و به ظاهر غیرقابل حلی وجود دارد. به عنوان مثال، برخی فلاسفه فکر میکنند حالتهای ذهنی مثل درد یا میل، صرفاً حالتهای جسمی هستند، برخی دیگر از فیلسوفها این را رد میکنند، با این حال هر دو گروه نسبت به مشاهدات و دلایلی که نظر طرف مقابل را پشتیبانی میکنند، آگاهی دارند. بنابراین، آیا باید بگوییم که هیچ حقیقت عینی در مورد چگونگی ارتباط حالتهای ذهنی با دنیای جسم وجود ندارد؟ این کاملاً بعید به نظر میرسد. از همین رو، بسیاری از فلاسفه این ادعای نسبیگرایی اخلاقی را رد میکنند که حقیقتهای اخلاقی به باورهای موجود در یک جامعه وابستهاند. آیا میتوان نتیجه گرفت که در مورد خود نسبیگرایی اخلاقی، تنها حقیقتی نسبی و نه حقیقتی عینی وجود دارد؟ یعنی اینکه بگوییم نسبیگرایی اخلاقی از دیدگاه جسه پرینتز[۲] صحیح است و دیدگاه ضد نسبیگرایی نیز از منظر من به همان اندازه صحیح است؟
گمان میکنم شمار اندکی از نسبیگرایان اخلاقی مایلند اینگونه نسبیگرایی «سطح بالاتر» را بپذیرند. آنها فکر میکنند هرچند فیلسوفانِ گرفتار جهالت با آنها مخالفند، اما حقیقتهای اخلاقی جز این نیست که نسبت به جامعهای خاص نسبی «هستند» ـ این یک امر واقع عینی در مورد واقعیت است که هیچ امر واقع اخلاقی عینی وجود ندارد بلکه تنها امور اخلاقی نسبی وجود دارند. اما این موضع به نحو نگرانکنندهای متزلزل است که نسبیگرایان بر اساس استدلالی به نسبیگرایی معتقد شوند که خود وابسته به این اصل است که چنانچه اختلافنظر خاصی در مورد موضوع الف وجود داشته باشد، پس حقیقتی عینی در مورد الف وجود ندارد. اگر اصل مذکور درست باشد، این امر واقع که چنین اختلافنظری در مورد نتیجه نسبیگرایانه آنها وجود دارد، نشان میدهد این نتیجه خود نه به شکل عینی بلکه تنها به صورت نسبی صحیح است. بنابراین اگر استدلال این نسبیگرا درست باشد، با توجه به ضابطههای خودش، نباید باور داشته باشد که نتیجه آن به نحو عینی صحیح است؛ اما اگر خود را محق بداند که نتیجه آن را باور داشته باشد، باید گفت که استدلالش معتبر نیست.
آیا این امر چارهپذیر نیست که اعتقاد به نسبی بودن حقیقت اخلاقی باید ناقض خود باشد، و اینکه آن حقیقت مربوط به حقیقت اخلاقی نیز خود صرفاً به صورت نسبی صحیح باشد؟ خوشبختانه نیازی نیست اعتنای زیادی به این سؤال داشته باشیم، چرا که فکر میکنم مشکل اصلی نسبیگرایی اخلاقی این نیست که غلط، غیرمحتمل یا ناقض خود است، بلکه در حقیقت نامعقول است. منظورم این است که هیچ مفهوم معقولی از حقیقت وجود ندارد که بتوان از آن برای صورتبندی این نظر استفاده کرد که حقیقت اخلاقی برحسب استانداردها یا باورهای یک جامعه خاص نسبی است.
حقیقت و باور
اجازه بدهید این ایراد را با بیان برخی امور بدیهی در مورد حقیقت روشن کنم. نخست، یک گزاره تنها در صورتی صادق است که چیزها را آنچنان که واقعاً هستند بازنمایی کند. این گزاره که من جورابهای آبی پوشیدهام تنها در صورتی صادق است که من واقعاً جوراب پایم باشد و جورابها واقعاً آبی باشند.
همین اصل کلی، بیتردید، در مورد گزارههای اخلاقی نیز برقرار است. فرض کنید من بگویم خودکشی غیراخلاقی است، با این حال در واقعیت عینی «چنان چیزی» به عنوان اشتباه اخلاقی وجود نداشته باشد. یعنی فرض کنید هر کاری که هرکس انجام میدهد از نظر اخلاقی اشتباه نباشد، هرچند ممکن است برخی از اعمال به نظر ما اشتباه بیایند. در آن صورت، فرضیه من در مورد غیراخلاقی بودن غلط است، چرا که ویژگیای را به اعمال خاصی اطلاق میکند که هیچچیز آن ویژگی را ندارد. این مانند آن است که من بگویم جورابهای من را برادر زاده بابانوئل ساخته است. هیچچیزی ویژگی ساخته شدن توسط برادرزاده بابانوئل را ندارد، و هر گزارهای که جورابهای من را با این ویژگی ارائه کند غلط است.
آنهایی که به نسبیگرایی اخلاقی علاقه دارند ممکن است اعتراض کنند که من صرفاً یک مفهوم عینیتگرایانهای از حقیقت را پیشفرض گرفتهام: مفهومی که آنچه را درباره جهان گفته میشود یا اندیشیده میشود مرتبط میسازد به آنگونه که جهان مستقل از این افکار واقعاً وجود دارد. آنچه آنها در عوض در ذهن دارند، مفهوم دیگری از حقیقت است ـ مفهومی که متضمن چنان رابطهای بین دیدگاههای ذهنی یا بازنماییها و چیزی مستقل از این دیدگاهها نیست.
من میپذیرم مفهومی عینی از حقیقت را پیشفرض گرفتهام ولی جایگزین آن چیست؟ آیا مفهومی از حقیقت داریم که متضمن چنین رابطهای نباشد؟ مطمئناً افراد گاهی میگویند که گزارهای برای شخصی صحیح است ولی برای دیگری نیست ـ یه این معنی که این گزاره برای شخص اول صحیح «به نظر میرسد» ولی برای شخص دوم صحیح به نظر نمیرسد. ولی همانطور که اگر چیزی طلا به نظر بیاید، نوعی از طلا نیست، چیزی که به نظر صحیح بیاید نوعی از حقیقت نیست. آنچه در اینگونه سخن گفتن مراد میشود (اگر در اصل، چیزی مراد شود) صرفاً باور است. اینکه گفته میشود برای برخی از بچهها بابا نوئل در قطب شمال زندگی میکند صحیح است، در واقع شکل دیگری از گفتن این است که آنها اینچنین باور دارند. ولی باور داشتن چنین چیزی را واقعیت نمیبخشد.
به همین شکل، اگر نسبیگرایی اخلاقی صرفاً این مدعا باشد که آنچه برای عدهای از نظر اخلاقی صحیح به نظر میآید (آنچه آنها در مورد اخلاق باور دارند) برای دیگران غلط به نظر میآید، درست است ولی از نظر فلسفی بدیهی است، و با عینیگرایی در مورد حقیقت اخلاقی سازگار است. همچنین باید توجه داشت نسبیگرایی اخلاقی را به این شکل بدیهی تفسیر کردن نمیتواند با استدلال از طریق اختلافنظر مورد حمایت واقع شود. جان کلام آن استدلال این بود که نسبیگرایی اخلاقی توضیح خوبی برای اختلافنظرهای اخلاقیای است که مشاهده میکنیم. با این حال، این ادعا که برخی گزارههای اخلاقی برای برخی صحیح «به نظر میآیند» و به نظر برخی غلط، این واقعیت اختلافنظر اخلاقی را که گمان میرود توسط نسبیگرایی تبیین شده است، تنها «بازگویی میکند» و نمیتواند آن را تبیین کند. (شاید برخی چیزها خودتبیینگر باشند، ولی اختلافنظر اخلاقی چنین نیست.)
بنابراین، این نوع نامآشنای حقیقت وجود دارد که به چگونگی واقعیت، فارغ از باورها و ادراکات مردم، وابسته است و گونهای ساختگی هم هست که چیزی بیش از باور نیست. نظریه نسبیگرایی حقیقت اخلاقی به وضوح منکر این است که گزارههای اخلاقی ـ به معنای نامآشنای آن ـ هرگز بتوانند صادق (یا کاذب) باشند؛ ولی اگر نسبیگرایی به شکل دوم (گونهساختگی) تفسیر شود، به بیمعنایی یا بیمایگی سقوط خواهد کرد. نسبیگرا به گونه سومی از حقیقت، در جایی بین حقیقت نامآشنا و ساختگی، نیاز دارد: نه صرفاً «ظاهری» از حقیقت، و نه حقیقتی وابسته به «واقعیت عینی». اما چنین چیزی وجود ندارد. حداقل من نمیتوانم تصور کنم این گونه خاص حقیقت چه خواهد بود، و نسبیگرایان به شکل عجیبی در مورد این مسئله اساسی سکوت میکنند.
راه سومی وجود ندارد
به یاد داشته باشید نسبیگرایی اخلاقی دو عنصر دارد: انکار هرگونه حقیقت اخلاقی عینی، و ادعای گونهای دیگر از حقیقت اخلاقی. فرض کنید اختلافنظر اخلاقی در مورد حقیقت عینی هر کد اخلاقی، تردیدهایی را برانگیزد. آیا میتوان نتیجه گرفت کدهای اخلاقی به معنای دیگری حقیقت دارند؟ خیر. چرا که شاید به این معنا باشد که گزارههای اخلاقی به «هیچ» معنایی حقیقت ندارند. ممکن است اختلافنظر افراد ناشی از این باشد که در فرهنگهای اخلاقی متفاوتی فرهنگپذیر شدهاند، اما همه باورهای اخلاقی یا استانداردهای تمام فرهنگها صرفاً غلط است. بنابراین برهان مبتنی بر اختلافنظر ممکن است برهانی بر پوچگرایی باشد نه نسبیگرایی اخلاقی.
نسبیگرایان چگونه میخواهند تز ایجابی خود را استوار سازند، یعنی این ادعا را که گزارههای اخلاقی گاهی صادقند، بدون اینکه به نحو عینی صادق باشند؟ من هیچ استدلال قانعکنندهای برای این سراغ ندارم. در مقابل، نسبیگرایان تمایل دارند به جای آن، برای تز سلبی خود به تفصیل استدلال کنند، یعنی این ادعا که اخلاق به نحو عینی صادق نیست، گویی این به تنهایی برای نتیجه نسبیگرایانهشان کافی است. بنابراین پرینتز میگوید که «قضاوتهای اخلاقی بر احساسات بنا نهاده شدهاند»، و «عقل نمیتواند به ما بگوید چه ارزشهایی را برگزینیم» و حتی اگر چیزی به نام ذات بشر وجود داشته باشد، کارایی ندارد، چرا که این واقعیت صرف که ما ذات ویژهای داریم باب این سؤال را همچنان باز میگذارد که آیا آنچه طبیعی است به لحاظ اخلاقی خوب است یا خیر. حال بیایید با همه اینها موافقت کنیم، و به خاطر [پیشبرد] بحث بپذیریم که دیدگاه مذکور، تردیدی واقعی در مورد حقیقت عینی ارزشهای اخلاقی به وجود میآورد. در نبود هرگونه دلیل موجه برای گونه خاصی از حقیقت که گمان میرود در جایی بین باور صرف و بازنمایی دقیق واقعیت عینی قرار بگیرد، چرا باید فکر کنیم که داوریهای اخلاقی را به عنوان حقیقت لحاظ کنیم، به «هر» معنایی از این حقیقت که میخواهد باشد؟ چرا صرفاً به این بیان اکتفا نکنیم که همه قواعد اخلاقی غلطاند؟ معقول به نظر میآید که فیلسوفی که در مورد استدلال اخلاقی اینگونه میاندیشد، باورهای اخلاقی را همانگونه بنگرد که خداناباوران باورهای دینی را مینگرند ـ به عنوان باورهای غلط.
به گمان من دلیل اینکه فیلسوفان انگشتشماری حاضرند این نتیجه پوچگرایانه را بپذیرند این است که آنها نیز، مانند اغلب مردم، باورهای اخلاقی استوار خود را دارند. به عنوان مثال آنها فکر میکنند به لحاظ اخلاقی اشتباه است که به کودکان تجاوز کنند و بنابراین نمیخواهند بگویند که این باور «غلط» است. آنها چگونه میتوانند بر باور خود پابرجا بمانند و در عین حال باور داشته باشند که باور آنها حقیقت ندارد؟ این مصالحه ناخوشایند قابل اعتنا نیست. اگر هیچ حقیقت اخلاقی «عینی» نداشته باشیم، حقیقت اخلاقی نوع دیگری نیز نمیتواند وجود داشته باشد.
[۱] Julien Beillard
[۲] Jesse Prinz
منبع: انسانشناسی و فرهنگ
نظر شما